یادگیری زبان انگلیسی با قصه برای بزرگسالان: OLD man on the bridge

یادگیری زبان انگلیسی با قصه برای بزرگسالان: OLD man on the bridge

 

 

«پیرمردی بر سر پل» داستان کوتاهی نوشته ارنست همینگوی(۱۹۶۱-۱۸۹۹)، نویسنده آمریکایی و برنده جایزه نوبل است.

همچنین قصه ها را می توانید در کانال یوتیوب ، آپارات و صفحه اینستاگرام ما به صورت آنلاین بشنوید.

 

 

نسخه انگلیسی

 

 

نسخه فارسی

 

 

    پیرمردی با عینک دورفلزی و لباس خاکی کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی قرار داشت و گاری‌ها، کامیون‌ها، مردان، زنان و بچه‌ها از روی آن می‌گذشتند. گاری‌هایی که با قاطر کشیده می‌شدند، به سنگینی از شیب ساحل بالا می‌رفتند. سربازان پره چرخ‌ها را می‌گرفتند و آن‌ها را به جلو می‌راندند. کامیون‌ها به‌سختی به بالای پل می‌لغزیدند و دور می‌شدند. روستاییان توی خاکی که تا بالای قوزک پا می‌رسید، به سنگینی قدم برمی‌داشتند. اما پیرمرد همان جا بی‌حرکت نشسته بود. آن‌قدر خسته بود که نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. من مأموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را بررسی کنم و ببینم پیشروی دشمن تا کجاست. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. دیگر گاری‌ها آن‌قدر زیاد نبودند و چندتایی آدم هم پیاده می‌گذشتند. پیرمرد هنوز همان‌جا بود. پرسیدم: «اهل کدام شهری؟» گفت: «سان کارلوس .» و بعد لبخند زد. شهر آبا و اجدادیش بود و برای همین یاد آن‌جا شادش می‌کرد. سپس گفت: «از حیوان‌ها نگه‌داری می‌کردم.» من که درست سر در نیاوردم، گفتم: «که این‌طور.» گفت: «آره، ماندم تا از حیوان‌ها نگه‌داری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم.» ظاهرش شبیه چوپان‌ها نبود. به لباس تیره و خاکی‌، چهره غبارآلود و عینک دورفلزی‌اش نگاه کردم و گفتم: «چه جور حیوان‌هایی بودند؟» سرش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همه جور. مجبور شدم ترک‌شان کنم.» من پل را تماشا می‌کردم. فضای دلتای ایبرو آدم را یاد آفریقا می‌انداخت. در این فکر بودم که چقدر طول می‌کشد تا چشم‌مان به دشمن بیفتد. مدام گوش به زنگ بودم تا اولین صداهای درپیری را بشنوم. پیرمرد هنوز نشسته بود. پرسیدم: «گفتید چه حیوان‌هایی بودند؟» گفت: «روی هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یک گربه و چهار جفت کبوتر.» پرسیدم: «مجبور شدید که ترک‌شان کنید؟» «آره، از ترس توپ‌ها. سروان گفت توی تیررس توپ‌ها نباشم.» پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟» و به انتهای پل که چند گاری با عجله از شیب ساحل پایین می‌رفتند، نگاه کردم. گفت: «فقط همان حیوان‌هایی بودند که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمی‌آید. گربه‌ها خودشان را نجات می‌دهند. نمی‌دانم سر بقیه چه می‌آید.» پرسیدم: «طرفدار کی هستید؟» گفت: «من سیاست سرم نمی‌شود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمدم. فکر نمی‌کنم دیگر بتوانم از این جلوتر بروم. گفتم: «این‌جا برای ماندن امن نیست. اگر حالش را داشته باشید، کامیون‌های آن جاده از تورتوسا می‌گذرند. گفت: «مدتی می‌مانم بعد راه می‌افتم. کامیون‌ها کجا می‌روند؟» گفتم: «بارسلونا.» گفت: «من آن طرف‌ها کسی را نمی‌شناسم. اما از لطفتان ممنونم، خیلی ممنونم.» با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آنگاه مانند کسی که بخواهد غصهاس را با کسی قسمت کند، گفت: «گربه چیزیش نمی‌شود. مطمئنم. برای چه ناراحتش باشم؟ اما بقیه چطور می‌شوند؟ به نظر شما چه بر سرشان می‌آید؟» «معلوم است، یک جوری نجات پیدا می‌کنند.» «شما این‌طور گمان می‌کنید؟» گفتم: «البته.» و ساحل دوردست را نگاه می‌کردم. آن‌جا دیگر هیچ گاری به چشم نمی‌خورد. «اما آن‌ها زیر آتش توپ چکار می‌کنند؟ مگر از ترس همین توپ‌ها نبود که به من گفتند آن‌جا نمانم؟» گفتم: «در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟» «آره.» «پس می‌پرند.» گفت: «آره، البته که می‌پرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند.» گفتم: «اگر خستگی در کرده‌اید، من راه بیافتم.» سپس به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید و سعی کنید راه بروید.» گفت: «ممنون.» و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاک‌ها نشست. سرسری گفت: «من فقط از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم.» اما دیگر حرف‌هایش با من نبود، و باز تکرار کرد: «من فقط از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم.» دیگر کاری نمی‌شد کرد. یک‌شنبه عید پاک بود و فاشیست‌ها به سوی ایبرو می‌تاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهای‌شان به ناچار پرواز نمی‌کردند. این موضوع و این‌که گربه‌ها می‌دانستند چگونه از خودشان مراقبت کنند تنها اقبال پیرمرد بود.

 

کلمات جدید

 

examples

Click here to download the old man on the bridge vocab.pdf

 

 

لینک های مرتبط

یادگیری زبان انگلیسی با قصه:Dear Santa

 یادگیری زبان انگلیسی با قصه: ماده شیر خیلی خسته

یادگیری زبان انگلیسی با قصه: تولی، اسپشال و رازشون

 

 

 

 





نظر شما

نام

ایمیل

دیدگاه